هدیه ی روز مادر
تقدیم به آنکه وجودم را مدیون اویم.
مادر،
روز مادر که می شود، با خودم فکر می کنم کدام هدیه در شأن توست؟ چیست که می تواند خاکساری مرا در پیش جایگاه رفیعت و قدردانی مرا در مقابل الطاف بی پایانت نشان دهد؟ اصلا مگر لطف تو جبران شدنی است؟ مگر محبت تو پاسخ دادنی است؟
تویی که از همه چیزت گذشتی تا مرا داشته باشی. می توانستی مثل خیلی از دختران امروز، فارغ از دردسرهای همسرداری یا لااقل آسوده از مصائب (و واقعا مصائب) بچه داری، به "رؤیاهایت" فکر کنی و در "فانتزی هایت" غرق شوی، بروی دنبال تحصیل و اشتغال و عشق و حال و ... ! می توانستی مثل آنها که نگران هیکلشان هستند به باردار شدن فکر نکنی یا مثل آنها که نگران جیبشان هستند یک "نان خور اضافی" نیاوری! می توانستی "فرزند کمتر" بیاوری که "زندگی بهتر" داشته باشی! لااقل می توانستی مرا به دست غریبه هایی بسپاری که بعضا بچه را با قرص خواب آرام می کنند و برای غذا دادن دست و پایش را می بندند و برای شلوغ نکردن تهدیدش می کنند و خود را "مربی" مهد کودک می خوانند. (خیلی هم که خوب باشند بالاخره مادر نمی شوند.) آن وقت از شر ونگ و وونگ من خلاص می شدی و می توانستی به کار خودت برسی. چه بسا برای خودت کسی می شدی! خانم دکتری، مدیری، وزیری، وکیلی، معاون رئیس جمهوری، دختر پولداری، خَفنِ پورش سواری ... ! چه می دانم. اما از همه ی این ها (1) گذشتی و فداکارانه تمام وجودت را برای من گذاشتی.
و چه انتخاب سختی؛ ... و چه انتخاب پر اجری.
همه چیزت را فدای من کردی. ماه ها رنج حمل را به جان خریدی تا به من جان ببخشی. سالها تلخی های بچه داری را تحمل کردی تا زندگی مرا از شیرینی پر کنی. تویی که بهشت زیر پایت است، پای مرا روی شانه های از فرط تلاش خسته ی خود گذاشتی تا من بالا و بالاتر بروم.
و چه کار سختی؛ ... و چه کار پر اجری.
اما من چه کردم؟ من از ابتدا به فکر خودم بودم. از اولین روزهای تولدم فقط و فقط تو را برای خود می خواستم: آغوشت را، محبتت را، تغذیه ات را، نوازشت را ... کم کم به من راه رفتن آموختی و من خوشحال از این موهبت، یاد گرفتم از تو دورتر شوم. کم کم برایم وسایل بازی تهیه کردی و من به آنها مشغول و از تو غافل تر شدم. کم کم حرف زدن را یادم دادی و من توانستم مدام به تو دستور دهم و گلایه کنم، کم کم با رفتن به مدرسه و بعدا بلوغ، به علم و قدرتم مغرور شدم و در همه ی این مراحل، تنها هنگام سختی و ناراحتی و نیاز به تو روی آوردم و تو همیشه پشت و پناهم بودی. و من تو را فقط برای خودم می خواستم. حتی اگر احترامت کردم، خودخواهانه انتظار داشتم دعایم کنی تا "به جایی برسم"!
تا امروز که به جوانی رسیده ام، یعنی درست زمانی که تو امید داشتی عصای دستت شوم، تازه تمام هم و غمم این شده که از تو جدا شوم و به دنبال آرزوهای خودم بروم! (2)
نمی دانم چرا هر قدر کسی با محبت تر است کمتر قدرش را می دانند! آه، جده ات هم اینگونه بود. ارزشش را نشناختند و حقش را ندادند. اما این را می دانم: همان طور که خون دل خوردن ها و زحمت های مادرمان صدیقه طاهره سلام الله علیها بی پاسخ نمی ماند، محبت های تو هم بی اجر نخواهد ماند. اصلاً ما که نمی توانیم جبرانش کنیم. وقتی حب ما محاط در حب توست، چه طور با آن برابر شود؟ نه، محبت تو را تنها خدای محبت آفرین می تواند جبران کند. اجرت را تنها او می تداند بدهد. خوش به حال تو که اینقدر پیش خدا عزیزی و بیچاره آنها که خود را از این عزت و سربلندی الهی محروم می کنند.
محبوب خدا، مرا هم پیش خدایت یاد کن.
2) مادر، اگر یادتان باشد، قبلاً هم گفته بودم: وقتی به این موضوع فکر می کنم، واقعاً در دو قطبیِ «عروس - مادرشوهر»، حق را به مادر می دهم! وقتی ثمره ی زندگی اش را، کل عشقش را، حاصل همه ی خون دل خوردن هایش را می بیند که او را رها و عشق خود را به کس دیگری معطوف کرده، واقعاً سخت می تواند تحمل کند. این جاست که تازه یک باب جدید از جهاد برای مادر باز می شود: سرکوب حس منفی طبیعی خود به یک زن تمامیت خواه که دل پسرش، محبوبش و تمام عشقش را تصاحب کرده! فدایت شوم که هیچ وقت به آسایش نمی رسی.